انگشت های سرنوشت روی کیبرد مثل پاهای یه هشت پا این ور و اون ور می شد برق چشماش روی مانیتور منعکس می شد .داشت توی صفحه ی ورلد یه صفحه جدید می نوشت .نوشت تموم شد ،رفت روی دکمه یادداشت جدید کپی پیست کردو عنوان گذاشت و بعدشم زد اینتر و خروج از سیستم و پاشد رفت .رفتم نشستم ،زدم وبلاگشو ،یه یادداشت جدید گذاشته بود"کی خسته است تو نظرات اعلام آمادگی کنه ، می خوام یه لیست بگیرم برا سرریزا مثل اینکه آمار شاکیا رفته بالا ." بی معطلی نظر گذاشتم
{من شاکیم.حوصله ی حکمت حکمت رو هم ندارم واستا دنیا من می خوام پیاده شم،}شمام نظر بدین شاید دری به تخته ایی خورد.
داشتم به قصه ی بقا فکر می کردم به اینکه ما از یه مامان و بابا به وجود میایم و بزرگ میشیم و ازدواج می کنیم و یکی دیگه ازما اصلا هم مهم نیست که فهمیدیم کی هستیم ؟کجا می خوایم بریم ؟ازدواج کردیم که چی بشه ؟اصلا مهم نیست .اینه قصه ی بقای ما .بی هواااااااااااااااا