human beings

برای با انسان ها بودن باید تمام کنی انسان بودن را .........

نوستالوژی

امروز به دانش آموزام که نگاه می کردم یاد خودم افتادم یادمه همیشه تا حد مرگ یونیفرمم رو اتو می کردم ولی عجیب این بود که هر کاری می کردم ،این نو نمی شد که نمی شد......می خواستم خوش تیپ ترین باشم ولی این مانتو و شلوار بدبخت از بس هرروز سال می پوشیدم شون کهنه شده بود دیگه ......

impossible

این روزها حس می کنم نمی توانم بنویسم ،حس می کنم دغدغه هایم دیگر در لباس  کلمات جا نمی شود ......از چه بنویسم ؟؟؟؟

از بچه چند ماهه ی توی اتوبوس که مثل اسکلتی تمام فقط بر روی پای پدربدون مادر نشسته بود و پد رفکر میکرد تمام مشکل این بچه فقط یک کارملاست ......

از دختر 29 ساله ایی که به علت فشار های کاری و اجتماعی و خانوادگی و روانی و .... در میان مردم در اثر استرس ناخودآگاه دچار خروج باد معده می شود علی رغم همه ی زیبایی اش و کمالات .....

از مادری که به دختر 13 ساله اش خیانت کرد ......

ازدختری که هرشب نقشه قتل  پدرش را می کشد تا از نگاه های هوس آمیز او خلاص شود ....

از دانش آموزم که می داند چیزی را باید تغییر دهد و نمی داند از کجا ؟ کی ؟و چگونه ؟ و من عذاب می کشم که چرا نمی توانم به او چیزی بگویم ......

از خودم  که به خودم خیانت کردم ....

از بار آگاهی که اصلا توصیف شدنی نیست ....

از پدر و مادری که 35 سال تمام باعث مرگ روانی و عاطفی  شش فرزند شدند .....

از قشر تحصیل کرده ایی که فقط شعار و می دهند و بعد خود را با قرص های خواب آرام می کنند چون توانایی دیدن و شنیدن واقعیت ها را ندارن .......

کدام قله کدام اوج ؟؟؟؟؟؟؟؟(فروغ )