رفتم که ببندم پرونده تو ،اما........
نشد ،مختومه اعلام نشد
رفت واسه ی تجدید نظر یعنی هموون اتاق انتظار
ببین من منتظرتم
هنووز می پرستمت هنووز ماه من تویی
هنووز مؤمنم ببین تنها گناه من تویی
من کار خودمو کردم بقیه اش با تو .....
از پلههای خاطره بالا رفت مردی که از سکوت فراری بودمردی که از نگاه تب آلودش سرچشمههای خاطره جاری بوددر کنج یک اتاقک سه در چار سرما و میز بود و کمی کاغذای کاش جای آنهم پرونده، جایی برای نصب بخاری بود!پروندة قطور تو را اینک از گرد میتکاند و میخواندپروندهای که عمدة اوراقش اسناد عشقهای تجاری بودفصلی ز خاطرات قدیمی را یادش میآید آه! چه دورانی!فصلی که لحظه لحظة آن با تو مثل دقیقههای بهاری بوددر صفحههای آخر پرونده یک یادداشتْ کهنه به چشمش خورد:«دیر آمدید، مهلت خوشبختی تا انتهای وقت اداری بود!»«عابدی»
مرسی بعضی اوقات بعضی چیرا چقد به جا و به موقع است بازم مرسی
از پلههای خاطره بالا رفت مردی که از سکوت فراری بود
مردی که از نگاه تب آلودش سرچشمههای خاطره جاری بود
در کنج یک اتاقک سه در چار سرما و میز بود و کمی کاغذ
ای کاش جای آنهم پرونده، جایی برای نصب بخاری بود!
پروندة قطور تو را اینک از گرد میتکاند و میخواند
پروندهای که عمدة اوراقش اسناد عشقهای تجاری بود
فصلی ز خاطرات قدیمی را یادش میآید آه! چه دورانی!
فصلی که لحظه لحظة آن با تو مثل دقیقههای بهاری بود
در صفحههای آخر پرونده یک یادداشتْ کهنه به چشمش خورد:
«دیر آمدید، مهلت خوشبختی تا انتهای وقت اداری بود!»
«عابدی»
مرسی بعضی اوقات بعضی چیرا چقد به جا و به موقع است بازم مرسی