نوستالژی

امروز رفته بودم بیرون متوجه این شدم که بعضی از جوونا و نوجوونا مشکی پوشیدن ،یاد محرمای اون دوره بخیر همه ی دغدغه هاموون تو طول این 10 شب این بود که چی بپوشیم برای رفتن به هیات .یادش بخیر نوجوونی،هر کدوممون توی بخش مردونه یه کیسی داشتیم .خلاصه دور هم حلقه می زدیم تو بخش زنونه و بر می زدیم پسرا رو بعد که چراغا خامووش می شد،می زدیم زیر گریه بلند .انگار مسابقه بود .اون موقع ها دسته راه می افتاد توی خیابونا و ما هم تو طو ل این راهپیمایی چشم از کیس هاموون بر نمی داشتیم .عشق نوجونی یادت بخیر .این قاعده ی محرمای دوره ی ما بود همه مون مال دهه ی شصت بودیم ..........

جاده خاکی 2

خونه می خوادت ،هوا می خوادت،باغچه می خوادت ،باد بین شاخه ها می خوادت ،آفتاب مایل ظهرای پاییزی می خوادت ،بوی ماه آذر می خوادت ،احساسم می خوادت ،وفاداری زنونه ام می خوادت ،نگرانی از دست دادنت شدیدا می خوادت ،شیطنت انگشتام برای سر خوردن رو موهات می خوادت ،آخر هفته ها که می رمم دانشگاه ،پیاده روی دانشگاه می خوادت ،استرس نوع نگاه پسرای کلاسمون می خوادت ،خالی بودن فکرم تو وقتای مرده یی کلاسم می خوادت ،وسوسه ی on شدنای پی در پی و ازحس به تو نوشتن می خوادت .خلاصه ......من .......صبورانه.......می خوامــــ.........

جادوی زمان

اون روز داشتم از سر کار بر می گشتم ،نگاهم یه جور دیگه بود.توی راه برگشت پسرهمسایه مون رو دیدم بیخیال بیخیال توی ماشینش بدون توجه به دور و بر داشت می روند .یه آن تعجب کردم .چی شده این دیگه متوجه دوروبرش نیست دیگه اون آدم ،از همه جا آمار بردار و چشم به همه جا نیست ؟چی شده اینکه قبلا از اونایی بود که پشه بی نظارتش پر نمی زد تو محل نمی دونم چی شده دیگه اوون آدم کنجکاو قدیم نیست حتی متوجه منم نشد ؟؟؟؟؟!!!!!چه عجیب !!!!!!!!!!!!!

جلوتر اوون آقای همسایه مونو دیدم که تمام شهر رو بدون ایست تند تند تند با پای پیاده طی نیم ساعت دور می زد ،حالا لنگ لنگان در حالیکه با یکی دیگه از آرتروز زانوش می ناله ،آروم آروم و البته نا امید ،پر از تردید ،پر از شکوه ،داره می ره به سمت مسجد واسه نماز. من هنوز درگیر که چرا همه چی مثل قدیما نیست ؟؟؟؟

اوه اوه اوه جلوتر اون یکی پسر همسایه رو دیدم (یه وقت نگید اینم چقد پسر همسایه داره،دختره چس سفید)این یکی که اصلا .......................

قصه اینه که این آقا محسن ما یه دل نه صد دل ،دلباخته ی آبجی خانوم ما میشه ،قصه مال 7،8 سال پیشه .این پسر هنووووز داغونه هنوز موقع رد شدن ماشین ما از جلوی خونه شوون چشاش چارتا میشه و دنبال طرف بین ما می گرده ،یا حتی گاهی از دور که منو میبینه با طرفش منو اشتباه، می گیره وقتی نزدیک میشم تازه هوش و حواسش میاد سر جاش ،آخه پسر خووب دنبال چه می گردی ؟اون رفته از این شهر ،و حالا اون پسر خوش تیپ و خوش پوش و ورزشکار و نجیب محله ما شده یه آدم نحیف و بد پوش و ریش و پشمی و دااااغوون ،ای وای چرا دیگه مثل قبل لباس قهوه ایی نمی پوشی ؟

والبته اینم ازمن که دیگه اون دختر پر شر و شور قدیمی که همه رو سر کار می ذاشتم و کلی حال می کردیم و می خندیدم و زندگی رو مثل جنگ تن به تن و رو کم کنی می دیدم نیستم .

دارم به این فکر می کنم که این زمونه با ماها چه کرد؟؟؟؟؟