داشتم به این فکر می کردم که کاش توی بعضی مغازه ها واقعیت می فروختن .مثلن می شد مغازه ی واقعیت فروشی تا اونایی که نیاز دارن واقعیت ها رو بدونن و نمی دو نن می رفتن و این واقعیت ها رو می خریدن .
گاهی فکر می کنم این واقعیت چیه که همه ازش فرارین ؟یکی انقد تاب دیدن واقعیت ها رو نداره که درجا سکته می زنه و خداحافظ.اینه حکایت ملت خجسته دل ما .
چه عجب آپ فرمودین....
واقعیت دردیه که آدم فقط میتونه در سکوت تحملش کنه...مثل وقتهایی که یه جات میسوزه ولی نمیتونی به کسی بگی کجامه....
درگیر اونایی ام که نمی خوان واقعیت ها رو بفهمن .
واقعیت تلخه مثل ته خیار ... سرشار از حقیقت. :)
توانایی روبه رو شدن با واقعیت از همه ی جای واقعیت ترسناک تره .
ببین به نظر من تو اسمت رو بذار ستاره هالی!! خب یعنی چی که میای یه پست می ذاری بعد می ری تا دو سه هفته پیدات نمی شه!؟؟ یه خرده فعال باش دیگه! نمی خوای که یه سوت سوتک سیاه و کبود باشی که؛ می خوای!؟؟؟
مرسی از عصبانیتت ،رکود من به معنی منفعل بودن من نیست ،اینکه نیستم دارم به تازه ها فکر می کنم .
اینم بگم که چندین بار آمدم بنویسم دیدم اینا اصلن نوشتنی نیست .گاهی به این فکر می کنم واقعا نویسندگی جایگاه خودشو داره کار سختیه همه ی افکارو بنویسی