دیدم یه لکه ی سیاه روی صفحه ی سفید دیوار ه،نزدیک شدم دیدم یک سوسکه ،به این فکر افتادم که بکشمش دورتر شدم ،یهو افتاد زمین ،یه چیزی از درون بهم گفت بدو ،بدو برو دمپایی بیار الان وقتشه که لهش کنی ،یه آن مکث کردم ،تو این فکر بودم چرا وقتی می افتی همه می خوان لهت کنن ؟؟؟؟
بی خیال سوسکه شدم .رفت دنبال زندگیش ...............
ینی الان با سوسکه همزاد پنداری کردی؟!
آره و دقیقن حس می کنم شما شدید به اوون دمپاییه شبیهید
سوسکه رو باید لهش کرد چه با دمپایی چه با هر وسیله دیگه.
رحم کن یه کم ....